نویسندگان اهل قلم
تصویرنویسی درس اول
امروز،آسمان رنگ دیگری به خود گرفته است.پرندگان باروبندیل خودرا جمع کرده اند و برای سفر سه ماهه آماده شده اند.
کوچه و خیابان دیگر شوروحال قبل را ندارد و مردم بیش تر وقت خود را به شب نشینی در خانه های همسایه و فامیل می گذرانند.
دودی که از خانه ی مشهدی حسن بلند می شود؛نوید یک میهمانی مجلل می دهد.
خانه های روستا به هم راه دارند و این نشانگر اعتماد ومهر و محبّت و هم بستگی بین آن هاست.
این خانه ها،ماحصل دست رنج و زحمت یک سال مردمان این روستا است.سقف بعضی از این خانه ها گنبدی شکل است و یکرنگی در آن موج می زند.امّا در این میان خانه ای وجود دارد که سقف آن شیروانی است و عاری از هر گونه قناعت و سادگی است و نمی توان حس همکاری و همبستگی را در آن جست و جو کرد و اعضای آن خانه از واقعیت زندگی می هراسند.
درختان برگ هایشان را به دست باد سپرده اند و اکنون در این سرمای سوزان می لرزند.
به راستی چه زیباست این منظره که حتی این سرمای استخوان سوز هم چیزی از گرمای صمیمیتش کم نکرده است.
مبینا جبراییلی هشتم
*پادشاه رنگ ها*
یکی از زیباترین فصل های سال، فصل پاییز است.این فصل سرآغاز شورزندگی وفصل بازی های کودکانه است،فصل کوچ پرندگان.
بازهم روزها چون برگ درختان،رنگ عوض می کنند و پاییز می شود، پادشاه رنگ ها.
و بازهم پروردگار، کتاب زندگیمان را ورق زد و فصل زیبایی علم ودانش را جلوی چشمانمان گشود.پاییز یکی از زیباترین صفحه از صفحات خالق هستی است.
جدا از شور ونشاط و سرآغاز علم ودانش، برای من یکی از بهترین روزهای زندگی ام (در آن) است.روزی که اشک های من موجب خنده ی شیرین مادرم شد.
می شود با میوه هایش وجودش را حس کرد. لحظه ای با گسی دل را می زند و لحظه ای با یاقوتهایش مزه ی شیرین زندگی را به ما می چشاند.
روزها ،کوتاه می شوند وشب ها،طولانی واین زمان فرصتی است برای باهم بودن و خوردن یک چای گرم از محبّت خانواده.
پس بیایید از این فرصت ها استفاده کنیم و از کنار هم بودن لذت ببریم.
چرا که این فصل،فصل تلاش برای بقاست.
مبینا جبراییلی هشتم
پدر
ای پدر عزیزم،ای آرامش جان من،ای تویی که دستان بزرگ مردانه ات تمام دنیای من است،تو را دوست دارم.
هنگام غروب کنار پنجره ی اتاقم می نشینم و چشم می دوزم به راهی که قرار است تو از آن بیایی.گویی باران جاده را برای آمدنت آب و جارو کرده و درختان دست هایشان را به نشانه ی ادب و احترام بالا برده اند،تا تو بیایی.
ای کسی که به زندگی من الهام می بخشی،میدانم دست های سیاه و چروکیده ی تو حاصل سال ها تلاش و سختی است که برای آوردن تکه ای نان حلال به زندگی مان کشیده ای و این را هم میدانم که موهای سیاه تو خرج کودکی من شده که این گونه سپید گشته.
دوست دارم زودتر بیایی و مرا در آغوش گرم خود بگیری و آرامش همچون دریای خودت را به قلب پرتلاطم من ببخشی.میخواهم مرا دوستم بداری،به من محبت کنی و دست های ظریف و دخترانه ام را با دست های بزرگ و مردانه ات بگیری.
تو به من یاد دادی بگویم:با.....با و یاد دادی چگونه راه بروم و وقتی به دوران کودکی رسیدم گفتی که چگونه به مدرسه بروم.تو به من آموختی که این دنیا پر از گرگ است.گرگ هایی که در تاریکی شب پنهان شده اند.پس کنارم بمان که من از این گرگ های وحشی می ترسم.آری من بی تو می ترسم!دلم را به دلت پیوند زده ام تا شمعی باشی در میان زندگی سرد و تاریک من.
پدرمهربانم که دوستت دارم بیشتر ز جانم،میخواهم بار دگر بگویم که بسیار دوستت دارم.
فرناز پورکرمعلی پایه هفتم2
آخرین لبیک
چقدر آشناست سیمای این جوان ،آری انگار پدر را به تصویر کشیده این جوان ،چشمانش ، موهایش ، بینی اش ، اصلا کل وجودش مرا به یاد پدر می اندازد.
یعنی او هم دختری دارد هم چون من چشم به راه و منتظر.دختری که هر شب آخرین حمد و ثنای پدر را به گوش جان می سپارد .حمدی که گونهای را تر ، لبی را لرزان ،دلی را خسته و چشمانی را گریان میکند
چقدر شیرین بود آخرین لبیک عاشقانه اش ، آخرین طواف عشق و آخرین نماز خالصانه اش
چقدر تلخ شد آخرین قسمت نور،آن قسمت نور نبود خون بود خون
تمام نکرده بود و رفت، تمام نکرده بود اعمال و سفر و عشق اش را و از همه مهمتر نامه ای بود که چند کلمه بیشتر نداشت «دختر عزیزم سلام » همین و بس بقیه را گذاشت که بعد از منا نویسد و منا تمام کرد نامه را،منا،سرخ کرد سفیدی حوله را ،سیاه کرد پارچه را،خرما کرد آیینه را ،تسلیت کرد،تبریک های مارا کاروان نور را کاروان خون و چشمان خسته ی من دخترک وهزاران خانواده را خیس نمود..
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
چه کسی جوابگوی چشمان تر من است؟ چه کسی پاسخگوی ناله های مادر است؟ چه کسی انتقام حوله های رنگین را می گیرد؟ آیا امیدی هست؟ آری، ما همه می دانیم که او میآید او،که هرساله پا به پای ما فاصلهی صفا و مروه را طی نموده است امسال هم لاله شدن تک تک جوانان مارا به چشم دیده، ناله هایشان را شنیده و درد هایشان را حس کرده .ما همه فرزندان اوییم و می دانیم او انتقام قطره قطرۀّ خون شهدای مارا می گیرد
تسکین شود دلم با یاد این امید آقا بیا و انتقام مارا بگیر
فاطمه بلیغ پایه هشتم
دبیرستان دورۀ اوّل فرزانگان امین3
بسم رب الشهدا و صدیقین
بال های سپید پر از سرخی
کاش چون تو بودم. چون تسلیم درگاه حق.
کاش چون تو بودم؛ چون تو که کوله بار دنیا را زمین گذاشته و نرم نرمک پروانه ای شدی گرد شمع جهان.
کاش چون تو بودم؛ لبیک گو، سفیدپوش، سفید دل و متحد با همه ی خوبان. چون تو لبیک حق را می شنیدم. زیر آسمان خراش هایی که خراشی بر ایمانت نگذاشتند یا پشت در های بسته ای که در های بهشت را به روی تو گشودند.
چون تو خیره ی آن نشان پاکی و عظمت، نمی دیدم که احرامم به خون آغشته شد. آنچنان محو محشر پیش رویم که نمی فهمیدم کی، کجا نفسم....
چه اهمیتی دارد برای آنان که خوراک نفسشان نفس ماست. آنان که شیوه های جدیدی از انسان بودن را در فاجعه ی منا برای من و تو به نمایش گذاشتند. آنان که برای پیشکشی عید قربان چیزی بهتر از خون پاک حجاج بی گناه نیافتند. چه کسی پاسخ چشم های منتظر پنج ساله ای را می دهد؟ هر چند تفاوتی ندارد. تو چه حسن دانش باشی چه مردی کشاورز، محسن حاجی حسنی باشی، غضنفر رکن آبادی باشی یا پیرزنی روستایی، در هر صورت منتظرانی داری. پدر، مادر، فرزند، اصلا همه ی ملت ایران چشم به راه تواند، و من در میان بهت و ماتمی که سایه بر کشورمان گسترده برای پرسشی که از خود دارم می گریم:
«آیا آخرین های من نیز چون تو پاک و مقدس است؟»
کاش من هم چون تو بودم.
فاطمه فولادی
دبیرستان دورۀ اوّل فرزانگان امین 3